مثه همیشه سوالاتی بس تاریخی و جغرافیایی پیش آمده بود که به پدر بزرگوار مراجعه کرده و درحال بحث و گفت و گو پیرامون شهر شیراز (که دوست عزیزمان
الماس سیاه درغیابشان به این شهر زیبا سفرکرده بودند)بودیم که بحث به انجا رسید من به نکته ای اشاره کردم و پدر این چنین پاسخ گفت:
خوشا شیراز و آب رکنی وآن باد خوش نسیم
عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است
منم که دیگه اسم خال وسط بیاد بی هوش میشم گفتم ا(با کسره)مثه همون شعر حافظ که میگه من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم(نشون دهنده ی زیبایی و اهمیت خال لب..)باباهمچین زد زیرخنده...گفت عزیزم این که از امام خمینیست دروصف امام زمان....حالا منم میخواستم کم نیارم....دویدم و دویدم حافظمو آوردم و تو فهرست دنبالش میگشم که دیدم نیست حالا واسه جلوگیری از ضایع شدن گفتم بابا بذار این غزل رو پیدا کنم که میگه
"میخورد خون دلم مردمک دیده سزاست...."
بابارفت رو فاز سالارجون(سالارعقیلی)من ملک بودم و فردوس برین جایم بود..... پیداش کردم این غزل رو کامل خوندم واز اونجایی که شدیدا حس شعرخونی گرفته بودم غزل بعدیشم شروع کردم...
"مرا میبینی و هردم زیادت میکنی دردم
تورا میبینم و میلم زیادت میشود هردم ...."
اصلا حواسم نبود این غزله یکمی چیزه....بدجور تو حس بودم و جدی و بلند و...میخوندم که رسیدم بیت یکی مونده مصراع دوم رو اومدم بخونم زدم زیرخنده...حافظ و این حرفا...خلاصه تموم شد بعدشم این حس من آخر نداشت یه شعر هم بود از وب همناله خونده بودم از خواجوی کرمانی و از بس زیبا بود از بر شده بودم واس بابا خوندم و کلی ذوقمو کرد و منم کلی خودشیفته شدم و...
ای لبت باده فروش و لب من باده پرست
جانم از جام می عشق تو دیوانه و مست
آنچنان در دل تنگم زده ای خیمه ی انس
که کسی را نبود جز تو دراو جای نشست
تو مپندار که از خود خبر هست که نیست
یا دلم بسته ی بند کمرت نیست که هست
کار هر روز تو چون باده فروشی باشد
نتوان گفت به خواجو که مشو باده پرست
بعدشم بابا کتابمو گرفت و بس لبو شدم از اینکه کنار بعضی بیت ها علامت زده بودم و بیت ها کمی تا مقداری چیز بود.....
بعدش بابا شعر خوند و رفتم تا اوج....دیوونشم....
تصور کن عشقت برات حافظ بخونه.....چه لذتی داره....
:: بازدید از این مطلب : 168
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0