نوشته شده توسط : مصطفی خالقی

بیداد از این شهر

روزگاری نامرودت،

مردمانی اخمو،

همه در تکاپو،

تکاپوی هیچ.

درگیر با خود،

در تلاطم این شهر.

نه سلامی وعلیکی،

به گرمی گذشته

گذشته ای که داشتیم.

بلند وسر افراز،

با قامتی  استوار.

تجمل نداشتیم

اما...

شاد بودیم وخندان

همه با هم یکدل.

مهم نبود غم هامان

مردمانی خون گرم.

شب نشینیهای  زیاد

متلهای(داستانها)خوب وداغ،

از گذشته های دور،

از جوانمردان پر زور،

از آن همه مکردانگی

از محبت،صفا،یکرنگی.

با هم غمگین می شدند

اگر بودش مصیبتی

شادیها چند برابر بود

در جشنی ورحمتی.

قانع بودند وخوشحال

در برابر روزگار.

اما حالا...

وارونه شده انگار

این دهر واین دیار

مردمانش که نگو

سخت میگیریم از هم

به بهانه های بسیار.

از زندگی قفسه ساختیم ،

خویش را در آن اویختیم .

قهر های زیاد

دروغ های ناروا .

گذشته رو از یاد بردیم

بی خیال بعدش شدیم.

براستی انگار ...

آب در هاون میکوبیم

با با این جوریا نیست بخدا

کمی گذشت ،

با یه لبخند،

با دلهای خالی از غم؛

می شه بشیم

بازم همون .

چلچله های قشنگ،

بلبلان مست ومشنگ ،

طوطیان خوش آب ورنگ،

عقابان بالا بلند

در سرزمین ،پارس قشنگ...

بامید آن روز،که همه رنگین رنگین باشند ......





:: بازدید از این مطلب : 270
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: