پرواز
نوشته شده توسط : مصطفی خالقی
پرنده بر شانه های انسان نشست. انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت:"اما من درخت نیستم. تو نمی توانی روی شانه من آشیانه بسازی."
پرنده گفت:"من فرق آدم ها و درخت ها را خوب می دانم، اما گاهی پرنده ها و آدم ها را اشتباه میگیرم."
انسان خندید و به نظرش این خنده دارترین اشتباه ممکن بود.
پرنده گفت:"راستی چرا پرزدن را کنار گذاشتی؟"
انسان منظور پرنده را نفهمید،اما باز هم خندید.
پرنده گفت:"نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است."

fly!!


انسان دیگر نخندید.
انگار ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد.چیزی که نمی دانست چیست.
شاید یک آبی دور- یک اوج دست داشتنی...

پرنده این را گفت و پرزد. انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد...





:: بازدید از این مطلب : 151
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: