پرنده بر شانه های انسان نشست. انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت:"اما من درخت نیستم. تو نمی توانی روی شانه من آشیانه بسازی."
پرنده گفت:"من فرق آدم ها و درخت ها را خوب می دانم، اما گاهی پرنده ها و آدم ها را اشتباه میگیرم."
انسان خندید و به نظرش این خنده دارترین اشتباه ممکن بود.
پرنده گفت:"راستی چرا پرزدن را کنار گذاشتی؟"
انسان منظور پرنده را نفهمید،اما باز هم خندید.
پرنده گفت:"نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است."

انسان دیگر نخندید.
انگار ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد.چیزی که نمی دانست چیست.
شاید یک آبی دور- یک اوج دست داشتنی...
پرنده این را گفت و پرزد. انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد...
:: بازدید از این مطلب : 151
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0