چند روزه دیسک کمر مامان عوووووووووود(درست نوشتم؟)کرده و دکی جون گفته استراحت مطلق....
چقدر بده مامان خونه مریض باشه وقتی که میبینم خوابیده آتیشم میگیره...
این چندروز خداروشکر باباخونه بود پختن غذا و شستن لباسا با بابای عزیز و شستن ظرفا و ترتمیز کردن و بقیه کارا با اینجانب.....برای اولین بار.....دیشب که دادا از سرکار اومده میگم نگاه کن دستامو از صبح که بیدار شدم شدم کوزت....دیگه دستی واسم نمونده چایی درست کردم ظرفارو شستم لباسارو باباشسته غذا درست کرده 2باره ظرفا رو شستم اینجارو ترتمیز کردم یخ حوض شکستم مس سابیدم دستای آب نیدیدم خراب شد میگه مگه طلاست که آب ببینه و نبینه و....میگم طلا چیه؟جواهره...
امروز صبحونه نخوردم و رفتم اسکول اونجا هم برخلاف همیشه نشد که 2تا کاکائو قاچاقی بخورم گرسنه و خسته رسیدم درخونه دستموووووووووووووووووووو گذاشتم رو زنگ ودرحال سوختن بودکه بابا به داد رسید....دراتاق رو باز کردم رفتم پیش مامان سلام و...به بابا میگم "بابایی ناهال چی دالیم؟"(یه کیلیپ دارم یه نی نی این شعر رو میخونه ولی میگه مامانی ناهال چی دالیم؟)بابا هم میگه سفره پر نون داریم...با حالت مظلومانه میگم بابا من گشنمه...من به میخوام...بابا و مامان هم دست به یکی کردن سربه سرم بذارن...بابامیگه بدوباباجون لباساتو عوض کن و نمازتو بخون بعدم نون داریم ماست هم داریم.....منم عصبانییییییی پاشدم لباسامو عوض کردم نمازمم با دل گشنه خوندم و....در اتاقمو باز کردم برم بیرون دیدم به به...چه بوووووووووووووووویی.....باباجونم برام دمپختی پخته.....با گوشت ماهیچه....با دووووووووووووووغ ترش....دیگه همونجا یکی باید منو میگرفت.... پریدم تو آشپزخونه (مثه تبلیغ بادوم زمینی مزمز که گرسنشه میگرده وقتی مزمز میبنی دیگه اختیارش از دست میره....) و.....تموم....خیلی چسبید....کلا دست پخت بابا خوردن داره....بعدشم که دیگه شستن ظرفا با خودم و.....الانم وحشتناک خوابم میاد....خستم...
دعا کنید هرچه زود تر مامانم بهبود پیدا کنه ...
بعدنوشت:دکتر بودم تازهاومدم بازم آمپول....ای خدا واسه جوش صورتم مگه آمپول میزنن....این دکتراهم فقط زورشون به من رسیده تازه کلی ناسازگاری کردم که من از آمپول میترسم تا اون راضی شده ۱دونه....میگم هنوز۴تا تقویتی دارم میگه تقویتی رو ول کن یه چیزی بخور تقویت شی...تازه گفت حجامت...گفتم میترسم.....گفت چندسالته گفتم۱۷.....رشتت؟تجربی....گفت دیگه واقعا زشته بگی من از آمپول میترسم ...دکتر باحالی بود ولی...گفت تا۱۰ روز دیگه اگه دارومصرف کردی و خوب نشد....باید حجامت....چیزی نمونده بود تو مطبش بزنم زیر گریه....آخه حکمت این جوشای صورت من چیه؟
:: بازدید از این مطلب : 118
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2