نوشته شده توسط : مصطفی خالقی
سلام به همه بچه هاي عزيزي كه اومدن تو اين سايت و به من سر زدن.

داستان كريتوس از آنجا شروع ميشد كه يك پسري ۴ ساله در بغل مادرش رئا بود.اين پسر پدرش را نميديد و به خاطر همين مردم خانواده ي او را تا ميخواستند اذيت مي كردند چون نميدانستند پدر او زئوس بزرگ(خداي خدايان) بود.تا اين كه اين پسر كه كريتوس نام داشت بزرگ شد ولي مادرش به علت بيماري شديد و اذيت مردم در بستر مي خوابيد و از چشماش اشك مي ريخت.كريتوس به كنار مادش رفت.مادرش به او گفت:"مي خوام چيزي رو بگم كه هرگز به تو نگفته بودم."كريتوس گفت:"چي بود كه به من نگفتي؟"رئا گفت:"اسم پدرت!!"در حال مرگ بود كه ناگهان به يك ديو اندازه ي ۹۶ متري در آمد ولي كريتوس كه نميخواست مادرش بميرد او را محكم به ديوار زد كه دوباره به انسان تبديل شود.بعد آخرين كلمه اي كه از دهانش آمد بيرون اين بود:"زئوس"و بعد مرد.كريتوس براي اين كه انتقامش رو از همه ي مرم بگيرد به جنگ رفت.جنگ ها زيادي كرد.در همه پيروز بود اما در يكي از جنگ ها كه با سپاه و لشكر عظيم بربر ها بود داشت شكست مي خورد.نزديك به خوردن چكش بارباريان بود كه ناگهان كريتوس از اريس(خداي جنگ)طلب كمك خواست.اريس به او كمك كرد و به هارپي ها گفت كه دو شمشير تيغه اي به دستش ببندند.هارپي ها دو شمشير را به زنير بستند و زنجير ها را در گدازه انداختند وبعد بردن تا اين كه زنجير هاي داغ گدازه اي را به دستش بستندكريتوس فرياد بلندي كشيد.بعد از بسته شدن شمشير ها به دستش،از اريس تشكر كرد و قول داد كه بنده ي او باشد و هر كاري كه گفت به آن ها عمل كند.





:: بازدید از این مطلب : 276
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: